طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

خوشگذرونی های آخر هفته

سلام ناز دونه من  پسمل خوشگلم چطوره  مامانی پنج شنبه شب شما و  بابایی دوتایی رفتید موتور سواری واسه خودت یه سک سک خریدی که متاسفانه چیزی از توش در نیومد بابایی گفت که بهت گفته اون یکی جعبه رو برداری که سنگین تر بود اما شما گوش ندادی ویه جعبه پوچ نصیبت شد یعنی نه سی دی داشت نه اسباب بازی فقط یه کتاب داشت ویه شکلات.  سی دی اسموفها رو هم خریدی که هنوز نگاه نکردی  جمعه هم به  بابایی گیر دادی تا ببرتت پارک شهر ساعت ٧ بود رفتید بهم گفتی مامان موتور برقی سوار شدم خیلی حال داد یه شمشیرم خریدم   چون شمشیر قبلیت رو شکسته بودی دوباره شمشیر گرفتی ساعت 8 ونیم اومدید خونه شام هم پی...
31 فروردين 1392

پسرم............. عشقم

هیچ عشقی بالاتر از عشق مادر به فرزند نیست وهیچ لذتی بالاتر از این نیست که وقتی توی یه حال و هوای دیگه ای هستی وداری کارهات رو انجام میدی یا اصلا تویه عالمه دیگه هستی پسر نازنینت از توی اتاق داد بزنه که مامان مامان بعد کارت رو بذاری کنار وبری توی اتاق بگی چیه عزیزم چی شده بعد اون با اون صورت خندونش رو کنه بهت وبگه مامان خیلی دوست دارم عاشقتم وای میدونی چه حسی بهم دست میده من که عاشق این لحظه هام بعد تمام خستگی های روزم تموم میشه وهیچ چیز شیرین تر از این نیست که کوچولوی نازنینت رو بغل کنی وببوسی     وااااااای خدای من ازت ممنونم به خاطر این امانتی که بهم دادی ،انرژی ای که بهم میده  غیر قابل توصیفه عاشقشم میپرس...
30 فروردين 1392

هدیه بابایی

27 فروردین وقتی باباییم از سر کار برگشت این شمشیر رو واسه من یعنی گل پسرش خریده بود ممنون بابای مهربونم     ...
30 فروردين 1392

مهمونی خونه مامان نسرین

سلام عروسک خوشگل من حالت چطوره عشق من مامانی امروز هم میخوام خاطره روزی رو که رفتیم خونه مامان نسرین رو واست بنویسم 23 فروردین روز جمعه بود ناهار خونه مامانی دعوت بودیم ساعت یک راه افتادیم تقریبا ساعت 2 بود که رسیدیم اول رفتیم خونه مامان بزرگ من کمی اونجا نشستیم آخه واسه عید دیدنی نرفته بودیم یه یه ربعی که نشستیم رفتیم طبقه بالا واحد مامان نسرین مامانی ناهار کباب و خورشت آلو اسفناج درست کرده بود که دستش درد نکنه  بعد ناهار هم شما کلی با عروسک پاندایی که وقتی من دختر بودم درست کرده بودم بازی کردی کلی با هاش کشتی گرفتی کتکش زدی من وبابایی هم بهت نگاه میکردیم و میخندیدیم آخه تقریبا هم قد خودت بود اصلا فکر نمی کردم یه روزی ا...
30 فروردين 1392

روزهای نوروز 1392

  سلام سلام سلام سلام سال یک هزارو سیصدونود و دو هجریه شمسی مبارک، مبارکه گلم، دوستان عزیزم سال نوی شما هم مبارک، امیدوارم سالی سرشار ازموفقیت و شادی داشته باشید...عشششقم خوبی مامان فدات بشم خوشحالم که یک ساله دیگه رو با تو شروع کردیم، عزیزم امیدوارم بهارهای قشنگی و با چشمان قشنگت ببینی و شادی و با تمام وجودت احساس کنی آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دل تو دلم نبود زودتر بیام برات ب نویسم از این ایام نوروز و سفرامون و همه چیزای خوب دیگه........... خب حالا از کجا شروع کنم..........آها اول از همه بگم که ما امسال 4تایی سال رو نوکردیم امسال خدا یه نی نی ناز دیگم بهمون هدیه کرده الاهی که قربونتون بشم عروسکای مامانی من.    مامانی من...
28 فروردين 1392
1